خـبری بود به زیبـایی وحی که شود نازلِ بر میـرحجاز
نـاگهـان بـنـت اسد وارد شد رخ نهانساخته درپردۀ ناز
پرده ناگاه فـرا رفت ودمـید مهرروی علیآن روحنماز آشنایی که بهغیرازرخ دوست نکـند نرگـس مستـش را باز
آسمان روزنهای را میجست تاکند رخنه درآن خلوتراز تا شود شاهد آنطرفه طـلوع تا نهـد بـردراوروی نـیـاز
در هـوای رخ آن ماه بهشت میکند خـیلمـلائک پـرواز
مهرخواهد کهکند در قدمش فرشی از نور وضیا پای انداز
آید آن دست حق ازپای نفوس کهکند بـنـد ضلالـت رابـاز
میکند حـاجت مخـلـوق روا پـادشاهـیکه بود بـنـده نواز
درحـیات کُرۀ خـاک امروز میشود فصل جدیـدی آغـاز
آن دُرِّ درصدف کعـبه نهان بود درعلم و فضیلت مـمتاز
گوش خواباند مگر کعبه شنید که چنین میرسد ازغیب آواز
هـا عَـلـیٌ بَـشَـرٌ کَـیـفَ بَـشر رَبُّــهُ فِـیــه تَـجَـلّـی وَ ظَـهَــر